روایت یک نسل از سیاست ورزی پس از انقلاب/ تأخیر در خودآگاهی حکمرانی

محمدحسن رادمنش: انگیزه‌ی نگارش این یادداشت، از یک‌سو توئیت اخیر دکتر محمد فاضلی است که در آن از «تأخیر مزمن سیاست‌مداران ایرانی در درک خطاهای خود» سخن گفته بود، و از سوی دیگر، مقاله‌ی اخیر اندیشمند گرامی دکتر علی کریمی‌مله فرزانه که با نگاهی جامعه‌شناختی به ریشه‌های همین تأخیر و چرخه‌ی تکرار خطاها پرداخته بود. این دو نگاه، هر دو در ذهن نویسنده تداعی تجربه‌ای مشترک را برانگیخت؛ تجربه‌ی زیسته‌ی نسلی که خود، سال‌هاست شاهد همین تأخیر در خودآگاهی و ناتوانی در یادگیری سیاسی است.

سال‌ها پیش نیز استاد ارجمند، جناب حاج علی‌قلی‌تبار، در جمعی تقسیم‌بندی دقیقی از نسل‌های پس از انقلاب ارائه کردند که در سوابق ذهنی بنده ماندگار شده است:

نسل مرجع، نسل حامل و نسل تابع.

نویسنده‌ی این سطور، از نسل دهه‌ی شصت، خود را بی‌تردید از نسل تابع می‌داند؛ نسلی که طرحواره‌های روانی، ذهنی و ارزشی‌اش در تداوم و تقلید از نسل‌های پیش‌تر شکل گرفت. ما با مفاهیمی چون «تعهد، انقلاب، خدمت و آرمان» بزرگ شدیم، بی‌آن‌که سهمی واقعی در تعریف و تفسیر تازه‌ی آن‌ها داشته باشیم.

با این حال، هرگز مورد اعتماد و پذیرش نسل‌های سیاسی پیش از خود نبودیم. آنان که خود را مرجع و حامل انقلاب می‌دانستند، هیچ‌گاه حاضر به واگذاری میدان به جوان‌ترها نشدند. هرچند در سخن از «جوان‌گرایی، کادرسازی و نخبه‌پروری» دم می‌زدند، در عمل اما از تعویض موقعیت، از دست دادن جایگاه و شنیدن صدای نسل‌های پس از خود واهمه داشتند. و امروز نیز، پس از تجربه‌ی مکرر آزمون و خطا، خود را عقل‌کل و مرجع داوری مطلق می‌پندارند؛ گاه حتی کاتولیک‌تر از پاپ.

اما واقعیت این است که ما ــ نسل تابع ــ در سکوتی طولانی، به تماشای همان خطاهایی نشستیم که بارها هشدارشان داده شده بود. دیدیم که چگونه یک نسل سیاسی، با همه‌ی تجربه و رنج، باز در دام همان اشتباهات گرفتار ماند و «خودانتقادی» را تنها پس از فروریزی‌ها به یاد آورد.

از انقلاب تا استقرار؛ گسست میان مشروعیت و دانش

پس از فروپاشی دولت پیشین و استقرار نظام جدید، ایران شاهد بزرگ‌ترین جابه‌جایی طبقاتی و سیاسی در تاریخ معاصر خود بود. گروه‌هایی که پیش‌تر از قدرت رانده شده بودند، این‌بار به مرکز تصمیم‌گیری راه یافتند. این جابه‌جایی با خود شور، ایمان و عدالت‌خواهی آورد، اما همزمان پیوند میان مشروعیت سیاسی و تخصص مدیریتی را گسست.

در دهه‌های آغازین، شور جای تجربه را گرفت و ایمان جایگزین عقلانیت نهادی شد. مدیریت کشور، نه از مسیر نهاد و قانون، بلکه از مسیر اراده‌های فردی و انقلابی عبور کرد. این الگو، در تغییر دولت‌ها نیز تکرار شد؛ در نتیجه، تجربه‌ی حکمرانی در ایران کمتر انباشته شد و بیشتر پراکنده و گسسته ماند.

نسلی که زودتر فهمید، اما اجازه‌ی گفتن نداشت

در تمام این سال‌ها، جامعه و نسل‌های تازه‌تر زودتر از دولت‌ها به فهم بحران‌ها رسیدند. مردم با گوشت و پوست خود پیامدهای ناکارآمدی را لمس می‌کردند؛ کارشناسان هشدار می‌دادند؛ دانشگاهیان تحلیل می‌نوشتند؛ اما در نهایت تصمیم سیاسی، در دایره‌ای بسته و متکی بر همان چهره‌های تکراری اتخاذ می‌شد.

سیاست‌مدارانِ نسل پیش، هرگاه با بحران مواجه شدند، همان نقدهایی را تکرار کردند که سال‌ها پیش جامعه‌ی علمی و نسل‌های جوان گفته بودند. تفاوت اما در لحن بود: ما از سر دغدغه هشدار می‌دادیم، آنان از موضع طلبکارانه اعتراف می‌کردند. این «تأخیر در خودآگاهی»، ریشه‌ی اصلی تکرار خطاها در ساختار حکمرانی ایران است.

ساختارهایی که از خطا نمی‌آموزند

در نظام اداری و سیاسی ایران، خطا نه ثبت می‌شود، نه تحلیل، و نه اصلاح. با هر تغییر دولت، تجربه‌ها و داده‌ها نیز حذف می‌شوند. مدیر جدید از نقطه‌ی صفر آغاز می‌کند، و خطاها با چهره‌ای تازه بازتولید می‌شوند. به همین دلیل، حافظه‌ی نهادی شکل نگرفته است؛ هیچ دفترچه‌ی درسی از شکست‌های گذشته وجود ندارد، تنها انبوهی از مدیرانِ مدعیِ تجربه مانده‌اند.

این ساختارِ فراموش‌کار، به سیاست‌مداران می‌آموزد که شکست، هزینه ندارد. از همین‌رو، پس از هر بحران، همان افراد با چهره‌ای متفاوت و عنوانی تازه بازمی‌گردند؛ گویی نه خاطره‌ای از خطا دارند، نه مسئولیتی در قبال پیامدها.

انحصار قدرت و تکرار تجربه‌ی بی‌حاصل

در چهار دهه‌ی اخیر، انتقال قدرت در سطح نخبگان سیاسی، بیشتر شکلی ظاهری داشته است. در عمل، یک حلقه‌ی محدود از سیاست‌مداران، با جابه‌جایی موقعیت‌ها، ساختار قدرت را در قبضه‌ی خود نگه داشته‌اند. نتیجه، انسداد در گردش نخبگان و عقیم‌ماندن فرآیند یادگیری سیاسی است.

هرگاه جوان‌ترها از کادرسازی و تحول سخن گفتند، با لبخند پدرانه و دعوت به صبر روبه‌رو شدند؛ گویی تجربه‌ی سیاسی در ایران، نه قابل آموزش، بلکه نوعی موهبت خدادادی است که فقط در انحصار نسل پیشین قرار دارد.

 

این فرهنگ انحصار، یکی از دلایل اصلی توقف اصلاحات درون‌زا و تداوم فرسایش اعتماد عمومی است.

نقدی که پس از قدرت آغاز می‌شود

پدیده‌ی دیگری نیز به این ساختار اضافه شده است: «نقدِ پس از قدرت». بسیاری از مدیران، تا زمانی که در قدرت‌اند، مدافع وضع موجودند و پس از کنار رفتن، زبان به انتقاد می‌گشایند. نقدشان صادقانه نیست، بلکه ابزاری برای بازسازی وجهه و بازگشت به چرخه‌ی قدرت است. بدین‌ترتیب، نقد به‌جای آن‌که مقدمه‌ی اصلاح باشد، بخشی از استراتژی بقا می‌شود.

راه نجات: بازسازی اخلاق سیاسی

رهایی از این چرخه‌ی بی‌پایان، پیش از هر چیز نیازمند بازسازی اخلاق سیاست‌ورزی است. تا زمانی که قدرت، ارزشمندتر از حقیقت است، هیچ نسلی صدای نسل بعد را نخواهد شنید. تا وقتی پذیرش خطا، معادل ضعف تلقی می‌شود، سیاست‌مداران به یادگیری تن نخواهند داد.

کشور به نظامی از یادگیری سیاسی نیاز دارد؛ نظامی که در آن، سیاست‌مداران پیش از فروپاشی ساختارها، از اشتباهات خود آگاه شوند و در میانه‌ی قدرت، به بازنگری و اصلاح دست بزنند. گردش نخبگان باید واقعی باشد، نه نمایشی؛ اعتماد به نسل‌های تازه باید از شعار به عمل بدل شود.

سخن پایانی

ما نسل تابع، اگرچه وارث طرحواره‌های نسل‌های پیش‌تر بودیم، اما اکنون با واقع‌بینیِ تلخِ تجربه، بیش از هر زمان دیگر درمی‌یابیم که ایران نه در کمبود آرمان، که در کمبود یادگیری از خطا گرفتار است.

تکرار تجربه‌ها بدون بازنگری، تنها تکرار شکست است. اگر قرار است سیاست در این سرزمین دوباره معنا بیابد، باید نخست صدای نسل‌هایی شنیده شود که هنوز فرصت آزمون نیافته‌اند، اما تجربه‌ی خطاهای پیشینیان را با تمام وجود درک کرده‌اند.

مطالب مرتبط

3.3 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x