نوجوان بسیجی که یک سال در اسارت ضدانقلاب بود، میگوید: من با اینکه ۱۶ ساله بودم، ضدانقلاب من را شکنجه جسمی و روحی میکرد. یکی از شکنجههای روحی آنها این بود که گوش پاسدارها را میبریدند و برای تمسخر تسبیح درست میکردند.
آقای موسوی یکی از نیروهای بسیجی ۱۶ ساله در منطقه کردستان بود. با توجه به اینکه غرب کشور از وجود گروهکهای کومله و دموکرات ناامن شده بود، وی و همسنگرانش سعی داشتند تا امنیت و آرامش را به مردم منطقه بازگرداند. این نوجوان در مسیری که داوطلبانه انتخاب کرده بود، تلاشهای بسیاری کرد تا اینکه در آبانماه ۱۳۶۰ به اسارت ضدانقلاب درآمد.
وی درباره عملیاتی که منجر به آغاز اسارتش شد، میگوید: «روز ۲۸ آبان هوا تاریک میشد و درگیری بین نیروهای ضدانقلاب و نیروهای پاسدار رخ داده بود. یکی از نیروهای پاسدار به من گفت: بچههایی که پیاده شدند، جایشان مشخص است. ضدانقلاب هم در گودی هستند. به بچهها بگویید محل استقرار ضدانقلاب را با خمپاره بزنند. بخاطر شرایط منطقه، در ابتدا تمرد کردم. خشاب را به بچههایی که در درگیری بودند، دادم و سینهخیز به سمت نیروهای سپاه حرکت کردم. خودم را به جایی رساندم تا از تیررس خارج شدم. به جاده رسیدم و داشتم میدویدم، دیدم چهار نفر بالای جاده ایستادهاند. یکی از آنها به نام «قادر» لباس روحانیت به تن داشت و سه نفر دیگر لباس سپاه. همینطور که میدویدم تا خودم را به نیروهای سپاه برسانم، یکی از آنها من را صدا زد و گفت: بسیجی کجا فرار میکنی؟ گفتم: من فرار نمیکنم؛ بسیجی هستم شما کی هستید؟ گفت: ما هم بسیجی هستیم بیا اینجا. وقتی نزدیک آنها رسیدم، آن فردی که لباس روحانیت به تن داشت، با من دست داد. وقتی میخواستم صورتم را برگردانم، دیدم یکی دیگر از آنها اسلحهاش را کنار گوشم گرفته است. او دست دیگرش را آورد و اسلحهام را گرفت و بعد من را زدند. من را به جایی بردند که تعدادی اسیر در آنجا بودند. یکی از اسرا پرسید کی هستی؟ من هم خودم را معرفی کردم. پرسیدم این افراد کی هستند و چرا ما را اینجا نگه داشتهاند؟ گفت: اینها کومله هستند! ما هشت نفر بودیم. سه نفر مردم عادی بودند؛ چهار نفر هم بسیجی که من آنها را نمیشناختم. ما را حدود ۲۰ دقیقه در آنجا نگه داشتند و سپس ما ۸ نفر را با طناب به هم وصل کردند و اسارتمان آغاز شد