یادداشت سردبیر

تا باران می‌بارد، امیدی هست

یادداشت سردبیر- عالین نجاتی : قانون‌ مُرفی برای بچه‌مدرسه‌ای‌های متولد دهه‌ی ۶۰ اینگونه تعیُّن می‌یافت که هرچه‌ بیشتر دعا می‌کردند، احتمال رگبارهای شدید در زنگ ورزش بیشتر می‌شد.
آن سال‌ها که هنوز زمان معنا داشت، ساسات معنا داشت، نوشتن آرزوها روی بخار شیشه‌ی مدرسه معنا داشت. همسایه معنا داشت و یکی از موارد مصرف چاقو، پاره کردن توپ پلاستیکی بچه‌های تُخس محله بود، «باران‌های پیوسته» در ساری نه‌یک اتفاق، بلکه روالِ معمول زندگی‌ بود.

کمتر کسی پیش‌بینی می‌کرد روزگاری از راه‌ برسد که «باران» مثل بغضی فروبُرده در ابرها از فراز آسمان ساری بگذرد و تجن را در تنهایی‌ تفتیده‌ی خود رها کند.

دیشب حوالی ساعت ۲، یعنی درست وقت جفت‌گیری گربه‌ها، بالاخره بغض آسمان ساری، پس‌از ۴ماه ترکید و باران از خانه‌ی کلبادی در نوآمبار تا برج گنبد در بلوار کشاورز را سیراب کرد و همه‌ی اشیاء شهر مثل جوجه‌لاک‌پشت‌هایی که راه اقیانوس را از ازل بلدند، جان گرفتند.
دکّان‌های خیابان نادر روبه امام‌زاده یحیی تعظیم کردند و اسب‌های میدان فرح‌آباد به سمت دریا شیهه کشیدند. چراغ راهنمایی سه‌راه ام‌ام یکسره سبز شد و گراندهتل از صدای خنده‌های مسافران لبریز. از سفال‌های سیزده‌پیچ و چال‌مسجد تا ناودان حلبی خانه‌ی فاضلی صدای پای آب همه‌ی ساری را از خواب بیدار کرد.

درست مثل کسی که از کابوسی خشک و سوزان پریده باشد، قطره‌های باران بر حافظه‌ی ما چکید و یادمان آورد چیزی که روزگاری طبیعی و بدیهی به‌نظر می‌رسید، نه طبیعی است و نه بدیهی! آن‌چه از نیمه‌های دیشب تا اکنون با فرازونشیب بر شهر می‌بارد حکایت فراق باران و یاران است.

آن‌روزهای حسرت‌برانگیز که مثل ماهی از دست‌مان سُر خورد و به رودخانه‌ی زمان فروافتاد، از اول مهر تا اواسط اردیبهشت یکسره باران می‌بارید. انگار خدایان مشغول ساخت‌وسازی دائمی بودند و کامیون‌های بزرگ یکسره آجر خالی می‌کردند.

گاهی باران آنقدر شدید و مدید می‌شد که آفتاب را از یاد می‌بردیم و شهر تا زانو در آب فرو می‌رفت، تجن به‌سرش می‌زد و مثل دیوانه‌ها به دیواره‌های خود مُشت می‌کوبید و دختران جوان از ترس خیس شدن گوشه‌ی چادرهای‌شان را بالا می‌گرفتند و انعکاس ساق‌های جوان‌ترشان در آب، شهر را زیباتر می‌کرد.

با این‌حال زندگی‌ جریان داشت و با هر اتفاق ساده‌ای همه‌چیز تعطیل نمی‌شد. ساعت ۶ با این پیش‌فرض بیدار می‌شدیم که هرچقدر هم باریده باشد احتمال تعطیلی مدرسه زیر صفر است! چطور می‌شد به قاعده‌‌ی سیبری برف ببارد و ۱۰ دقیقه قبل از زنگ اول، رادیو اعلام‌ تعطیلی کند.
ما به‌ زندگی‌ در باران و با باران عادت‌ داشتیم. باران خیابان‌ها و خانه‌ها را از کینه‌ها می‌شست، بهانه‌ای می‌شد که مردم برای این‌که سُر نخوردند دست هم را بگیرند و به بهانه‌ی هم‌چتر شدن احوال یکدیگر را جویا شوند. باران که می‌بارید چای بیشتر می‌چسبید و ایستادن زیر سایبان مغازه‌ها فرصت تماشای بیشتری به عابران می‌داد.

اگرچه‌ آن‌روزهای روشن، امروز چیزی بیش از خاطراتی شیرین نیستند اما می‌توان آنها را در قهوه‌ی تلخ اینک انداخت و اندکی زهرش را گرفت. می‌توان باران را فرصتی برای‌ آشتی کرد و بهانه‌ای برای شُکر نعمت. می‌توان لختی به‌دور از گزینه‌های روی میز و زیر میز در ۲دهه مذاکره‌ی هسته‌ای از تمام اتاق‌های شهر بیرون زد، چشم‌ها را بست، نفسی عمیق کشید و اجازه داد قطره‌های باران مثل پرنیان بر گونه‌هایمان بنشینند.

من که فکر می‌کنم تا وقتی باران می‌بارد، همچنان امیدی هست.

مطالب مرتبط

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x