زنی در اندازه‌های بزرگ و کوچک! نگاهی به مستند “شهرزاد” اثر مهران زینت‌بخش

مهتاب مظفری سوادکوهی : روزی که سهیلا فردوس را در فیلم قیصر دیدم ، فکرش را هم نمی‌کردم که یک زن شاعر و نویسنده ، پشت نقاب آن رقاصه کاباره‌ای جا خوش کرده باشد. زنی که عمیق بود ، به دنیا جور دیگری نگاه می‌کرد و رمان توبایش ، توباهای دور و بر را از رنگ و رو انداخته بود.

کبری امین سعیدی ملقب به شهرزاد در تهران زاده شد ورقصندگی را از نوجوانی در کافه‌های خیابان لاله‌زار آغاز کرد.

او از معدود زنانی است که اولین تجربه بازیگری‌اش را با نقشآفرینی در فیلم‌های دسته اولی آن دوران مثل “قیصر شروع نمود. بعد از آن شهرزاد به چهره شناخته‌تری تبدیل شد و با کارگردانان معروفی چون مسعود کیمیایی و علی حاتمی همکاری کرد و در فیلم‌های مختلفی مثل “داش آکل” ، “طوقی” ، “پنجره” ، “رقاصه شهر” و … بازی نمود که در اغلب آنها نقش یک رقاصه را داشت. او از رقصیدن در کاباره به بازیگری در تئاتر و سینما رسید و از بازیگری به کارگردانی و فیلم‌سازی دست یافت و سرانجام عطش تمام نشدنی‌اشرا با نوشتن رمان ، داستان کوتاه و شعر سیراب نمود.

مستند “شهرزاد” ، ساخته مهران زینت‌بخش تنها اثر قابل دسترسی است که کبری امین سعیدی را به صورت کاملا شفاف به مخاطبینمعرفی می‌کند.

مستندی مصاحبه‌محور که دیالوگ‌هایش بیشتر از آنکه معرف چهره هنرمند باشد ، از درونیات او خبر می‌دهد و گوشه‌های تاریک و روشن زندگی این هنرمند را که از دید بسیاری از منتقدین قبل و بعد از انقلاب پنهان مانده بود ، آشکار می‌سازد.

فیلم‌سازی برای ممنوعه‌ها

مهران زینت‌بخش که تمام عمر هنری خود را صرف ساختن فیلم برای ممنوعشده‌های بعد از انقلاب می‌کند و چشمداشتی هم به حمایت دستگاه‌های متولی ندارد ، مستند شهرزاد را در سال ۱۳۹۲ می‌سازد.

او شهرزاد را در کوچه پس‌کوچه‌های شهر سیرجان از توابع استان کرمان شکار می‌کند. در خانه‌ای خشتی که حیاط‌‌ش پر از درخت‌های کوتاه و بلند است و این تنها دلخوشی شهرزاد در شهری است که به آن تعلق ندارد.

در خانه‌ای زندگی ‌می‌کنم که درخت دارد!

شهرزاد ۶۲ ساله ، وسط آوارگی‌ها در را به روی مهران زینت‌بخش باز می‌کند و با صدایی که از خودش جوان‌تر است و تهلهجه‌ای از جنوب شهر تهران دارد ، می‌گوید:

سلام ، تویی ؟! چقدر دیر کردی؟! زودتر از اینها منتظرت بودم.

فیلم با شعرخوانی فروغ فرخ‌زاد شروع می‌شود:

آن‌گاه خورشید سرد شد و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند و ماهی‌ها به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت…

دعوت سهیلا فردوس از قیصر برای بیتوته کردن در منزلش ، اولین سکانسی است که در این مستند جان می‌گیرد و بعد برش‌های متعددی از فیلم‌های دهه ۴۰ و ۵۰ سینمای ایران که شهرزاد در آنها یا می‌رقصد و یا به آوازه‌خوانی مشغول است. شاید این تاکید کارگردان است بر هنر به شدت محصور شده یک زن از دریچه‌دوربین که بالاخره طاقت نمی‌آورد و از آن بیرون می‌زند. شهرزاد در سال ۱۳۵۲ و در اعتراض به فضای حاکم بر فیلم فارسی از سینمای ایران کناره‌گیری می‌کند و به ساختن فیلم کوتاه می‌پردازد. او در سال ۱۳۵۶ یک فیلم بلند به نام “مریم و مانی” با بازی “پوری بنایی” می‌سازد که توقیف می‌شود. این فیلم از معدود فیلم‌های ایرانی است که در آن بازیگر ، نویسنده و کارگردان همه زن هستند.  

در همین سال‌ها مجموعه شعر شهرزاد تحت عنوان “با تشنگی پیر می‌شویم” منتشر می‌شود و شعرهای شهرزاد رسما به روزنامه‌ها و مجله‌های معتبر کشور راه پیدا می‌کند.

شهرزاد ، رمان کوتاه توبا را نیز از روی زندگی خودش می‌نویسد.

دختری که شناسنامه خواهر بزرگتر مرده‌اش را به ارث می‌برد و یادگار دوران جاهلیتی است که دختران سهمی بیشتر از فلک و سواد مکتب‌خانه نداشتند. او کودکی‌اش را در تهران و خانه‌باغ‌ها و میخانه‌ها و کاباره‌هایش می‌گذراند تا اینکه دوستی او با زنی به اسم روح‌انگیز پایش را به تئاتر باز می‌کند. با این تفاوت که باید در تئاتر برقصد نه آنکه بازی بکند و شهرزاد بعد از چند تجربه تئاتری دست از این کار می‌کشد و می‌گوید:

جای رقص در کافه است نه در تئاتر

امنیت ، حلقه مفقوده  

حلقه مفقوده زندگی شهرزاد احساس امنیت است. احساسی که او در هیچ کدام از مشاغلی که امتحان کرده بود ، به دست نیاورد.

خیاطی ، ویزیتوری ، آرایشگری ، عکاسی و …

از بخت بد او آدم‌هایی که سر راهش قرار می‌گرفتند از بدان روزگار بودند و در فکر سوء استفاده کردن از او که در جامعه زنان آن‌ روز موضوع عجیبی نبود.

شهرزاد در گفتگو با رسانه‌های قبل از انقلاب گفته بود: من در زندگی‌ام مدیون هیچ کس نیستم و همه چیز را با تلاش خودم به دست آوردم.

او به غیر از بازیگری و کارگردانی و شعر و کتاب ، نقاشی و طراحی هم می‌کرد اما امروز او فقط به گله گوسفندانش فکر می‌کند و شیلنگی که باید با آن درختان حیاطش را آبیاری کند.

زنی که پشت هم سیگار می‌کشد تا به صحبت‌هایش در فیلم مهران زینت‌بخش ، رنج بیشتری ببخشد.

او بخشی از رمان توبایش را به رسم میزبانی از مهران زینت‌بخشمی‌خواند:

توبا نیز سرود است. مستانه ، عاشقانه.

اما برای من چنین است و توقعی نیست که برای همه چنین باشد.

من توبا را دوست می‌دارم اما او دشمن من است.

توبا اگر مرا دوست بدارد ، من دشمن او خواهم شد.

ما هر دو همدیگر را دوست می‌داریم.

توبا زندگی من است و زندگی گونه‌هایی که زنبورها در فصل بهار به عشقشان پرواز می‌کنند و پاییز سنگین از عطر از پرواز می‌ایستند.

عسل نام دیگر توباست.

عسل نه زیبایی دارد و نه زشتی.

درخت است و گیاه است.

و به درختان انبوهی می‌ماند که نه مستند و مستی‌اند!

در را که باز کردم دخترک توبا شکلی گفت: توپ من افتاده تو خونه شما؟

کبری سعیدی می‌گوید: طوبی با “ط” ، اسم درختی است در بهشت که همه میوه‌ها را دارد. میوه‌ها عقاید آدم‌ها هستند. اما من این رمان را با “ت” نوشتم.

سرگردان ، تنها ، عاشق. چه کسی من را خواهد یافت؟

چه کسی ، چه کسی را تلافی خواهد کرد؟

توبای من!

من تو را دوست می‌دارم و با تو از میان مردم می‌گذرم.

آنهایی که نگاه دارند برای آنهای که فقط چشم دارند.

وای توبای من!

کتاب توبا ، دومین اثر مکتوب کبری امین سعیدی است که بعد از مجموعه شعرش در سال ۱۳۵۳ به چاپ می‌رسد.

امروز فیلم‌های بدتری می‌سازند!

او درباره سینمای امروز ایران به زینت‌بخش می‌گوید: فیلم‌هایی که امروز تو سینمای ایران می‌سازند به مراتب بدتر از فیلم‌های قبل از انقلابه و تنها چیزی که مهمه اینه که زنهای بازیگر حجابشون رورعایت کنند!

در واقع چادر و روسری ، پوششی شده بر روی معایب!

اونها فکر می‌کردند که بعد از انقلاب هم من به دنبال رقصیدن هستم.درحالیکه من قبل از انقلاب در خودم انقلاب کرده بودم.

سال ۵۷ سه بار با ماشین به من زدند!

یکبار دستم شکست ، یکبار کتفم شکست و بار دیگه جفت پاهام.

خیلی از آثار من و آلبوم‌های خانوادگیم به خاطر جابه‌جایی و رفتن از ایران از بین رفت.

من ۷ سال تو آلمان زندگی کردم ، همه چیز داشتم ، پول ، خونه ، ماشین ، جایگاه اجتماعی.

اما نموندم و دوباره به ایران برگشتم و دوران دربه‌دری من شروع شد.

من تو خیابان خوابیدم ، تو پارک شهر ، زیر سی و سه پل اصفهان وآخر کار هم به شهر سیرجان پناه آوردم. یک شب دو نفر از دیوار خونه‌ام بالا اومدند و می‌خواستند که منو خفه کنند. اما من از دستشون فرار کردم. هنوز جای چنگ کشیدن اونا روی صورتم مونده.

من حتی چهره‌شون رو ندیدم. چند سال هم تو شمال کشور زندگی کردم و چند سال تو طبس. همش به دنبال جایی بودم که امن باشه و بتونم اجاره‌ش رو پرداخت کنم. خونواده من از سال ۱۳۵۶ دور یک سفره ننشستند و من ۳۴ ساله که تنها هستم!

من عشق رو شناختم ، معشوق رو شناختم اما هیچ وقت اونقدر شیفته کسی نشدم که باهاش ازدواج کنم. من فقط تجربه کردم.

در اینجا دستش به ریسه‌ای می‌رود که از دیوار اتاق آویزان است.

ریسه‌ای از گلهای تازه غوزه شده انار که هنوز رنگ سرخش را حفظ کرده و بعد ترانه فرهاد:

تو فکر یک سقفم ، یک سقف بی روزن

یک سقف پابرجا ، محکم تر از آهن

سقفی که تن پوش هراس ما باشه

تو سردی شبها ، لباس ما باشه …

شهرزاد ، سری هم به کتابفروشی مورد علاقه‌اش در تهران می‌زند.

آقا مهدی ، کتاب “وقتی نیچه گریست” را به او پیشنهاد می‌دهد و شهرزاد هنوز دل در گرو کتاب “تنهایی پرهیاهو” دارد که چندی پیش آقا مهدی به او داده بود.

آقا مهدی از او می‌پرسد: به فضاسازی تو شعر اعتقاد داری؟

شهرزاد می‌گوید: بستگی داره که شاعرش چه کسی باشه و چه سبکی رو دنبال ‌کنه و چه افکاری داشته باشه؟

شعرها رو باید اول به صورت سراسری نگاه کنی بعد به سبکش پی ببری.

آقا مهدی می‌گوید: باید کتاب شعر بیشتر بخونی تا بیشتر یاد بگیری و شهرزاد می‌گوید:

من شعر بخونم؟! از این به بعد؟! من شاعره خوبی هستم!

آقا مهدی می‌گوید: آره می‌دونم! اما شعرات به دست کسی نمی‌رسه!

تو می‌تونی شعرات و بدی به مجله‌ها تا برات چاپ کنند.

و شهرزاد می‌گوید: مجله‌ها! آره فکر بدی نیست و بعد چند شعر از فروغ و نیما می‌خواند.

تحصیل‌کرده‌های سینما بیشتر از ما نمی‌دونند!

بعد از این سکانس ، شهرزاد به کافه‌ای دنج در یکی از خیابان‌های تهران پناه می‌برد که از قضا بازیگر مشهور سینما روبروی او می‌نشیند.

هایون ارشادی از او می‌پرسد: چکار می‌کنی؟ زندگیت چطور می‌گذره؟

شهرزاد می‌گوید: امروز تئاتری نیست که ما بریم و توش بازی کنیم.

یا تهیه کننده‌ای پیدا نمی‌شه که برای فیلم‌سازی به ما کمک کنه.

تو این سن و سال که پیر شدم دیگه توقعی از کسی ندارم.

ارشادی می‌پرسد: تو سینمای ایران نقش‌های زیادی هست که تو می‌تونی تو اونا بازی کنی.

شهرزاد می‌گوید: ولی من هر نقشی رو قبول نمی‌کنم و پیشنهادها فقط در اوایل انقلاب بود نه سال‌های بعد.

همایون می‌گوید: سینمای قبل انقلاب فضای سالمی نبود و اغلب خونواده‌ها برای رفتن بچه‌هاشون به سینما مخالفت می‌کردند. اما امروز سینمای ایران امن‌تر شده و تحصیلکرده‌ها وارد سینما شدند.

شهرزاد جواب می‌دهد: خونواده‌ها خیلی اشتباه ‌کردند و من براش دلیل دارم. ما هم با دانشگاه مخالف نیستیم اما تحصیل‌کرده‌های سینمای امروز چیزی بیشتر از ما نمی‌دونند!

ارشادی هی می‌پرسد و شهرزاد هی پاسخ می‌دهد. تا اینکه بالاخره خسته می‌شود و می‌گوید: من از راه خیلی دور و روستاهای خیلی دورتر اومدم تهران که به کارام برسم. الانم اینجا نشستم که یکفنجون قهوه بخورم اما شما نمی‌گذاری!

همایون ارشادی ‌اما دست‌بردار نیست!

این افتخار من بود که امروز شما رو دیدم. فقط جواب این سول منو بده که چرا با اینهمه هوش و ذکاوت به دنبال کار دیگه‌ای نرفتی؟

نمی‌شه که همه چی رو گردن شرایط و روزگار انداخت!

و شهرزاد می‌گوید: من کارگردان بودم. کارم همین بود. من بعد از فروغ فرخ‌زاد و خانم شهلا ریاحی ، اولین کارگردان زن ایران تو سینمای قبل انقلاب بودم. اما نگذاشتند کار کنم.  

همایون: چرا داستان ننوشتی؟

شهرزاد: داستان منو که چاپ نمی‌کنند!

باید با اون بادبادک درست می‌کردم و می‌بردم خونه سینما؟!

همایون: شما که نمی‌تونی همیشه معترض باشی! باید تولید هم داشته باشی!

من اگه لازم باشه سینما رو کنار بذارم از مغزم استفاده می‌کنم.

از دستهام استفاده می‌کنم.

شهرزاد: شما حاضری هر بلایی که خواستند سرت بیارند و بعد تو این مملکت بمونی و کار کنی؟!

من فروشندگی کردم ، بازاریابی کردم ، خیاطی کردم ، گلدوزی کردم ، وارد بازار شدم اما با این پول‌ها نمی‌شد زندگی کرد و کرایه خونه داد.

وقتی شما رو از تئاتر کنار بذارند ، شما باید معترض باشی!

همایون: نه ، من اعتراض نمی‌کنم به زندگیم از راه دیگه‌ای ادامه می‌دم.

من اول باید نفس بکشم بعد اعتراض کنم ….

بالاخره همایون ارشادی دست برمی‌دارد و از روی صندلی بی‌خیالی‌اش بلند می‌شود که برود.

قبل از آنکه مکالمه‌اش با شهرزاد به جاهای بهتری برسد.

ما را مجنون نکنید!

و سکانس پایانی مستند فرا می‌رسد. سکانسی پر از تنهایی اما سرشار. شهرزاد پشت میله‌های آهنی یک پنجره ایستاده و برشی از کتابش را می‌خواند:

من با گوشه‌های عطر تا عصر در انتظارت می‌مانم.

خواهی آمد و با من دوست خواهی شد.

یا مرا می‌فرستی به جهنم!

ما متفاوتیم با حس فهم‌شده.

درک و احساس شده.

و عقل ما برگ دیگری را ورق می‌زند که مثل برگ تو نیست.

نامه من نه سیاه است نه سفید. اما تو خواهی آمد!

شهرزاد در جمله‌های آخرش ، مرگ را مثل زاده شدن توصیف می‌کند. اکسیر زندگی جاوید آیا یافت می‌شود؟

در من هیاهوست. در من غوغاست و خون فریاد جریان دارد و هر لحظه ممکن است مثل یک کوه از جایم بلند شوم. عدالت اجتماعی در من سنگین است. ما را مجنون نکنید!

شب است. شهرزاد با شعله چراغ نفتی ، آخرین سیگارش را روشن می‌کند و صدای فرشته در تیتراژ پایانی مستند می‌پیچد:

تو شهری که تو نیستی ، خیابون شده خالی

دیگه هر چی می‌بینم ، دارند رنگ خیالی

با من یه هم‌صدا نیست ، با من یه آشنا نیست

دیگه هم‌زبونی با من غیر از خدا نیست

تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی

تو که نیستی منو با این دل داغون ببینی

بی تو لبریزم از این خاطره سال و زمون‌ها

تا تو برگردی می‌شم دود و می‌رم به آسمون‌ها

مستند شهرزاد یک تراژدی‌نامه

پایان فیلم در حالی شکل می‌گیرد که شهرزاد روی نیمکتی در پارک نشسته است. همانطور بی‌قید ، همانطور بی‌تکلف ، با لباسی که فقط برای پوشاندن ، پوشیده شده بود و ساندویچی که قرار بود گرسنگی‌اش را فروبنشاند. بعد بلند می‌شود ، راه می‌افتد و به سمت مقصدی می‌رود که هرگز مقصود او نبوده است.

مستند شهرزاد اگر که نگوییم احساسات ناب ، به طور قطع یکی از بهترین حالات را در مخاطب برمی‌انگیزد. تدوین خوب ، دیالوگ‌های انتخاب شده ، سکانس‌های کوتاه و لوکیشن‌های متنوع به همراهموسیقی متن مرتبط که از ذهن خلاق اسفندیار منفردزاده تراوش می‌کند ، معجون کاملی از یک تراژدی‌نامه خلق می‌نماید که در زندگی یک زن بازیگر ممنوعه عینیت یافته است. زنی که ظاهرش با باطنش ، تومنی ، چند سکه طلا توفیر دارد. شاید روزنامه‌های آن دوران پر بیراه ننوشتند: رقاصه‌ای که بازیگر شد ، بازیگری که کارگردان شد و کارگردانی که شاعر و نویسنده شد!

“قریه من” و “برف” مستندهای دیگری هستند که زینت‌بخش درباره فریدون فروغی و فرهاد مهرداد ساخته است.

این مستندساز علاقه‌مند به ممنوعه‌ها ، در مرداد ماه سال جاری بر اثر عارضه مغزی درگذشت. درست چند روز قبل از آنکه شهرزاد قصه ما در سن ۷۵ سالگی و در فقر و گمنامی به آغوش مرگ بشتابد.

مستند شهرزاد که در داخل کشور اجازه اکران پیدا نکرد یکبار در سال ۱۳۹۸ از برنامه آپارات در بیبیسی پخش شد و اینبار به بهانه مرگ شهرزاد و مهران زینت‌بخش. حسن صلح‌جو ، مجری برنامه آپارات ، شهرزاد را زنی معرفی می‌کند که از فقر به شهرت می‌رسد اما بازی روزگار دوباره او را به فقر و گمنامی برمی‌گرداند.

او معتقد است:

سینمای ایران یک زندگی به کبری امین سعیدی بدهکار است و مهران زینت‌بخش همه چیزش را داد تا این زندگی را دوباره به او برگرداند. مستند شهرزاد نشان داد که آدم‌ها در شرایط تاریک نمی‌توانند زندگی روشنی داشته باشند و این موضوع در زندگی زن‌هایی که در جوامع سنتی و دینی رشد می‌کنند دو برابر بیشتر از جوامع بشری دیگر مشهود است.

آنچه مسلم است ، زهرا امین سعیدی آنچه که می‌نمود ، نبود و آنچه که بود نیز نمی‌نمود.

این زن رقاصه ، شاعر ، بازیگر ، کارگردان و نویسنده ، نمونه بارز زنان عصیانگری است که سینمای قبل از انقلاب سعی بر معرفی‌شان داشتند و سینمای بعد از انقلاب سعی بر خاموشی‌شان

مطالب مرتبط

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x